|
|
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 390
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
دوستان و همکلاسیها
یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همهی کتابهایش را با خود به خانه می برد.
با خودم گفتم: 'کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!'
من برای آخر هفته ام برنامه ریزی کرده بودم. (مسابقهی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانهی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
همینطور که می رفتم، تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستانهای کوتاه ,
دوستان ,
همکلاسیها ,
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد
|
|
|